بچه ی آخرالزمانی

1- اولین روزها

اولین روزی که دکتر بهم گفت مادر شدی .شوکه شدم . حالم گرفته شد . آخه من اصلا آمادگی مادر شدنو نداشتم . بچه ای که منتظرش نباشی خیلی ناخواسته است . تا چند ماه اول به هم ریخته بودم . چیزی نمی خوردم . از خودم و همه ی دنیا بدم اومده بود . می خواستم بچه رو سقط کنم ولی هر کاری کردم نشد . بعد از چند ماه انگار همه چیز برام عادی شد . رفتار فامیل نشون میداد که باید از این نعمت خدا دادی خوشحال باشم و شاکر اما من نمی تونستم با این قضیه ی ناگهانی و ناخواسته کنار بیام . خیلی با خدا حرف زدم . گفتم آخه چرا ؟ چرا بدون رضایت و خواست من ؟ مگه هرکی بچه بخواد بهش نمیدی ؟ چرا به من ناخواسته دادی ؟   شده بودم بنده ی کفر نه بنده ی شکر . تا اینکه بالاخره آد...
3 مرداد 1392